مرا مزارش به دیارش میکشاند بی آنکه توان کوچکترین توان مقابله و مقاومتی داشته باشم  و شهید است که مرکز مغناطیس هستی است و هر قطبی بر حول محور شهید است که معنی پیدا میکند و  ذره را این مغناطیس به هر سو که بخواهد میکشاند و نظم میدهد .

اگر چه به زیارت رفته بودم ولی با خود اندیشیدم کاری کنم که احوط باشد جمعش با زیارت  و بی درنگ به آقای امیر خانی زنگ زدم و گفتم : میخواهم فردا با شما ملاقاتی داشته باشم اگر وقت دارید ایشان یک ساعتی را تعیین کردند و گفتند در خدمتتان هستم  همین که قطع کردم یادم رفت که آدرس دقیق مکان را بپرسم . شب به خانم... پیامک زدم و قضیه را گفتم گفتم اگر میشود آدرس دقیق را برایم پیامک کنید چون یادم رفته از خودشان بگیرم ایشان هم بلافاصله خواسته مرا اجابت نمودند و طبق معمول شرمنده حس مسئولیتشان شدم. بعد با خیال تخت  رفتم زیارت شاگرد مکتب روح الله مزار سید مرتضی ...

شب علی رغم میلم رفتم خوابگاه دانشگاه شریف که برادر همسرم آنجا درس میخواند . و اینکه میگویم علی رغم میلم به دو تا دلیل بود چون هم ایشان امتحانات میان ترم داشتند هم من باید سر حال فردا میرفتم سر قرار ولی وقتی من میرفتم صد در صد بحث سیاسی فرهنگی در میگرفت و تا نزدیکای صبح بیدار میماندیم و هم او ضرر میکرد هم من ولی چاره ای نبود باید میرفتم  و دقیقا همانجور شد . و فقط یک ساعت خوابیدم و صبح ساعت هفت و نیم صبح رفتم سر قرار .

زمانش ساعت نه و نیم بود ولی با این که هم زود رفتم و هم یک مسیر را دربست کردم ولی باز هم یک ربع دیر رسیدم و این معنی اش این بود که یک ربع از وقت ملاقات رفته روی هوا .

بعد از سلام و احوالپرسی مستقیم زدم  تو دل و مغز مقصودگفتم : آقای امیر خانی اولین کتابی که از شما خواندم ده روز با رهبر بود و بعدش بیوتن که از بیوتن اصلا خوشم نیامد واقعا داستانش بدرد نخور و آموزه اش هم بد بود . بنده خدا او هم به نشان تایید میگفت آره راست میگویید چیزی که بدرد نمیخوره خوب نمیخوره . و بعدش گفتم : ولی کتاب نفحات نفتتان خیلی جالب و گیرا بود و آدمها را با یک نوع تفکر آشنا میکرد .یک دور منطق مصداقی بود  و واین کتاب انگار فقط برای من نوشته شده بود  و من یک سوال کردم که دوست داشتم بعدش که جواب دادند جمله ای بگویم که رسالت من به گفتن آن جمله بود . پرسیدم آقای امیر خانی کتاب نفحات نفت را برای چه قشری نوشتید ایشان یک بازه سنی را گفتند و بعدش رفتند آشپز خانه و قهوه آمده کنند و بعدش که برگشتند یک خاطره از سید حسن نصرالله بیان کردند و بعدش هم در مورد چگونگی جذب ابوی گرامیشان به حضرت سید روح الله (قدس سره) یک خاطره بیان کردند که حیفم آمد خودم را از این خاطرات با گفتن جمله اصلی ام محروم کنم . و بعدش هم که یک گروه فیلم برداری آمدند که به من فهماند که دیگر وقت تمام است .  the time is over.

بعدش از من پرسید شغل شما چیست ؟ گفتم من مغنی هستم و بدجوری دغدغه اسلام دارم . وقتی گفتم مغنی هستم ایشان گفتند که اوضاع آب زیر زمینی در چه وضعی است و من توضیح مبسوطی از بحران پنهان دادم و ایشان هم از وضعیت آب چند تا از ایالتهای آمریکا و چگونگی ساماندهی مصرف آب در آن دیار را گفتند . و اینجا بود که طرحی در ذهنم که جرقه زد که گرفتم باید چه خاکی بر سرم بریزم .  و بعدش هم که خدا حافظی کردم و در خیابانهای نیاوران قدم زنان در این فکر بودم که خدایا خودم یا امت اسلام را کمک کنم و یا به کدامین درد این سر شوریده میتوان همت گماشت؟ به خودم آمدم که رسیدم امازاده صالح و هنگام نماز ظهر است.