وقتی شهید شهر شهید تر است .

با بچه ها  بعد از دعای عرفه گلزار شهدا رفتیم. در گلزار شهدا یک نفر به من گفت متوجه گودی درگوشه ای از سنگ مزار ها شده ای؟! گفتم کجاش؟ گفت کلمه شهر را بخوان، دیدم دقیقا اندازه لغت شهر روی سنگ مزارها گود شده است گفتم خب که چی؟

گفت: واین بخاطر پاک کردن لغت روستا با فرز است  تا بتوانند کلمه سهر را جای حکاکی روستا بنویسند.

چون درق زمان شهادت شهدا تا همین چند سال پیش روستا بود و از کلمه مدرنی مثل شهر و شهر نشینی نه خبری بود و نه اثری. و یقینا روستا یعنی محرومیت یعنی جان کندن  و یک مشت جمعیت بی فرهنگ و دور از تمدن که اینقدر سعی دارند بگویند ما شهری هستیم ولی خوشبختانه در بیرون از روستا این سماجتشان بر گفتن شهر درق دقیقا نتیجه عکس میدهد مثلا فکر کنید که رفته اند مشهد وقتی ازشان بپرسی از کجایید میگویند شهر درق که اگر از یک تهرانی بپرسی این قدر پر طمطراق نمیگوید شهر تهران  که میگوید تهران .در تحقیر کلمه روستا همین بس که سال 67 که از روستایمان به سنندج رفته بودیم یکی از فحش های تهرانیهای مقیم دیار آبیدر نثار یک آدم خنگ و یا ساده میکردند کلمه  دهاتی بود و دقیقا برعکس مفهوم لغت شهر که در رفاه و با کلاس بودن و آدم بودن و با فرهنگ بودن خلاصه میشد.

برادر شهیدم! یادم نبود زمانی که تو رفتی اینجا شهر نبود و تو یک روستایی بی ادعا و گمنام بودی ولی تاریخ را به دوش میکشیدی تا به ما برسانی که ما  تمدن اسلامی بسازیم...

برادر شهیدم ! یادم رفت که تو برای مفهومی بالاتر از شهر و روستا  به جبهه رفتی...

برادر شهیدم ! الان نیستی که ببینی ما از مفهوم شهر چقدر بدمان میآید و از اسمش چقدر خوشمان !!! کاش بر سنگ مزارت که سهوا پسوند روستا حک نموده بودند! دست نمیزدند .

برادر شهیدم برای تو که پیش خدایی چه فرقی میکند بر مزارت شهر باشد یا روستا راهت که معلوم است برای اسلام شهید شدی مگر برای خدا ارج و منزلت نیز مانند ما زمینیان است؟!...


همه جا صبر تعيين مي كند نتيجه را!

به نام خدا


این داستا واقعی است!

با كسب اجازه از مولا و كوجا.
اندر خانه ي يكي از دوستان بنشستمي و به خوردن صبحانه، همراه با چندي گرسنه ي شكم باره مشغول بشدم.يكي را مولا نام بودي و ديگري را كوجا

مولا را كه در سن و تجربه و كار در خانه بر كوجا سر بودي با كوجا كه در تنبلي و مفت خوري زبانزد بودي بحثي چند بالا گرفتي، آن يكي گفتي كه اندر خانه ديگر نيست كاري را كه من  اندر كردنش بر تو فورأ سبقتي نگرفته باشم ،وآن دگر را بود اندر سر، افكار بسياری ز جمله خدمت و كنكور و كار و كسب در آمد بگفتا،من همي معذورمي زين كارهاي لقو و بي بنياد و بي اساس ،گفت مولا به كوجا كه دگر خسته شدم از بس كه اندر خانه من تنها و بي كس از سر لطفي و رحمت از سر دلسوزي و صبرم همي قندي شكستم از براي چاي تو از سر خنگي و بدبختي بشستم من همي رختاي تو،جمع كردم چند روزي اندرين خانه  همي اين ريخت و اين پاشاي تو،ليك ديگر خسته و حيران و زار اعلام مي دارم كه زين لحظه ندارم كاري اندر كار تو،بي صدا و خاموش وساكت همي باشد برايم تار تو،بي اساس و بنيه باشد در سرم افكار تو،نيست ديگر در سرم جز كار خود،من نگيرم ديگر اندر دوش خود جز بار خود،پوچ باشد در سرم جز افكار خود،من نگيرم  ديگر اندر دست خود جز افسار خود،

گفت كوجا بار ديگر از نياز،هي كه گفتي اين سخن بشنو تو باز....
و شروع كردي به گفتن از همه كاري كه در خانه كردي و ناني كه گرفتي و كارهاي بسيار.
پس از چندي بحث همي ديدمي كه هر دو بر روي دو پا جستندي و از گريبان هم بگرفتندي و خواستند كه به هر جور كه شده انگشتي به چشم هم فرو بكنندي و يا به هر جور كه هست خويد بادمجاني در صورت ديگري بكارندي،من هم كه اين را ديدمي همي رو به دو پاجستمي  و جسه اي نشان دادمي و عرض اندامي بكردمي،آن دو رستم و سهراب را هر طور كه بود از هم جدا كردمي و خواستم كه هر كدام به سويي ببرمي كه مولاي بي چشم و رو و بي شرم و حياي عقده اي كه درد و رنج كارها و قدر نشناسي كوجا در دل داشتي با يك ضربه ي ناجوانمردانه شماري چند بادمجان بر صورت كوجا بكاشتي، كوجا هم كه حيران ماندي از سنگيني شماري چند از بادمجان بر صورت خود فشار بر روي سومي بياوردي كه از پس جبران برآيي و دندان به دندان خاييدي و هي زير لب گفتي همي جبران ميكنمي و دل مولا را بيشتر بلرزاندي از عقوبت كار خويش.
من هم جلوي كوجا را بگرفتمي و بر صورتش نوازشي چند بكردمي و در گوشش آهسته گفتمي‎"‎صبر كن برادر،صبر ‏كن ‏مومن‎"‎.‏ پس از چندي شنيدمي زير لب كوجا بگفتي "اللهي به خاطرت صبر كردمي‎"‎،
ناگهان‏ نگاهم بر ابرهاي سياهي بي افتادي كه بيامدي و غرش بغض را بشنيدمي و چندي بعد باران چشمش را بديدمي كه نم نم خويد بادمجان روي صورت را قطره اي چند آب بدادي.
وي را به جاي آرامي بردمي و سخني چند از زندگي و دنيا و روحيات مولا برايش بگفتمي و آرامش كردمي.
با چشم خود ديدمي و با گوش خود شنيدمي كه كوجا زير لب بگفتي "كاش نمي گفتم همي از پس جبران بر مي آيمي‎"‎و چندي تكرار كردي و ساكت شدي،بعد از جا پريدي و با خود گفتي بايد از پس جبران برآيمي و دويدي و مولا بگرفتي و بر صورتش چندي به جاي بادمجان بوسه بزدي و عذري بخواستي، مولا هم كه جز اين را نميخواستي كوجا را بگرفتي و در آغوشش بكشيدي و تو هم عذري چند بخواستي و همديگر را عاشقانه به آغوش بكشيدندي.

از مدير محترم وبلاگ هم تقاضا دارمي كه متن را خوب بخوانندي كه نگويندي كه همي كپي پيست باشدي و چنان بر روي دكمه ي دليت با انگشت ثبابه كه مخصوص ليشتن ته كاسه ي قروت باشدي فشار آورندي براي حذف داستان كه هم انگشت مبارك خود را ناكار  و هم دكمه ي دليت  را از روي صفحه كليد محو كنندي.